کاش بر ساحل رودی خاموش

عطر مرموز گیاهی بودم

چو بر آنجا گذرت می افتاد

به سرا پای تو لب می سودم

 

              کاش چون پرتو خورشید بهار

              سحر از پنجره می تابیدم

              از پس پرده ی لرزان حریر

               رنگ چشمان ترا می دیدم

 

                            کاش از شاخه ی سر سبز حیات

                            گل اندوه مرا میچیدی

                            کاش در شعر من ای مایه ی عمر

                            شعله ی راز مرا می دیدی




آه که هر کس در هر گوشه و کناری می کوشد تا به گونه ای ، گرمای

دلپذیرآن را در قلب خود حس کند.

مگر خود تو بارها با چشمانی پر از اشک به آسمان چشم ندوخته ای

و آهی از دل نکشیده ای؟؟

به راستی چند بار از سر کوچه یا خیابانی گذر کرده ای

و نگاهی آغشته به درد به آن انداخته ای؟؟

چند بار در نیمه های شب دست به سوی ستارگان گشوده ای تا سوار بر بال رویاهایت ،

لطافت وجود معشوق را بر سر انگشتانت حس کنی؟؟؟

عاشقی دردی است که بی آن ، نه من ، نه تو و نه هیچ انسانی را که

قلبی در سینه داشته باشد، یارای گذر دوران زندگانی نیست.

دردی است که زیبایی اش را چه آسان می توان در نگاه عاشق دید و نوای امید

بخشش را در تپش قلب او شنید..

عاشقی زیباست.همچون لحظه ی دیدار،عاشقی زیباست.....

و عاشقی بس زیباست.







میگی عاشق بارونی ولی وقتی بارون میاد چترتو باز میکنی

میگی عاشق برفی ولی از یه گوله برف می ترسی

میگی عاشق پرنده ای ولی اونو تو قفس زندانی می کنی

میگی عاشق گلهایی ولی اونارو از شاخه میکنی

چطور انتظار داری باورت کنم وقت میگی دوستت دارم؟؟؟









تحمل کردن زیباست

اگر قرار باشد روزی به تو برسم

انتظار اسان است

اگر قرار باشد دوباره تو را ببینم

زندگی شیرین است

اگر قرار باشد مزه ی دستان تو را بچشم 

مشکلات حل می شود

اگر قرار باشد روزی به پای تو بمیرم

لطفا فوتم نکن؛می خواهم در سینه ی تو تمام شوم 

اشک ها همه به لبخند تبدیل می شود

اگر قرار باشد تو را یک بار ببوسم

و لبخند ها دوباره به اشک

فقط اگر ببینم خیال رفتن داری

زنگیم می سوزد اگر بفهمم روزی از من دل گیر شده ای 

اما بدان دوستت دارم

از پشت این همه فاصله

از پشت این همه حرف 













غصه نخور مسافر

غصه نخور مسافر این جا ما هم غریبیم

از دیدن نور ماه یه عمره بی نصیبیم

فرقی نداره بی تو بهارمون با پاییز

نمی بینی که شعرام همه شدن غم انگیز!

غصه نخور مسافر اونجا هوا که بد نیست

این جا ولی آسمون باریدنم بلد نیست

غصه نخور مسافر فدای قلب تنگت

فدای برق نازه اون چشمای قشنگت

غصه نخور مسافر تلخه هوای دوری

من که خودم می دونم که تو چقدر صبوری

غصه نخورمسافر بازم میای به زودی

ما رو بگم چه کردیم از وقتی تو نبودی

غصه نخور مسافر غصه اثر نداره

از دل تو می دونم هیچ کس خبر نداره

غصه نخور مسافر همیشه این جوری نیست

همیشه که عزیزم راهت به این دوری نیست

غصه نخور مسافر غصه کار گلا نیس

سفر یه امتحانه به جونه تو بلا نیس

غصه نخور مسافر تو خود آسمونی

در آرزوی روزی که بیای و بمونی.....

نظرات 2 + ارسال نظر
مسعود چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 15:44 http://masoud_marjani@yahoo.com

salam ey majid aziz barat age besh yek kam mataleb miferstam toای آنکه به جز تو هوای به سرم نیست جز یاد عزیزت کسی در نظرم نیست
جز یاد عزیزت کسی همسفرم نیست مرا یار دگر نیست
قدر تو و احساس تو رو کسی نفهمید دلت از همه رنجید
از عالم وآدم همه جا رنگ ریا دید دلت از همه رنجید
ای وفادار ، نازنین یار ای نشسته بر دلت خار
ای بریده از من وما از گذشته مانده تنها
عاشقم من ، عاشق تو ای تو تنها خوب دنیا
با تو دارم گفتنی ها ........
webloget bagzar age dost dashty ... استان دیوانگی و عشق
زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت : بیایید بازی کنیمٍ ،مثل قایم باشک!
دیوانگی فریادزد:آره قبوله ، من چشم میزارم!
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.
دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد:یک..... دو.....سه!
همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.
خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به میان ابرها رفت و
هوس به مرکززمین به راه افتاد
دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت!
طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق .
آرام آرام همه قایم شده بودند و
دیوانگی همچنان می شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار....!
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است.
دیوانگی داشت به عدد100نزدیک می شد
که عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست.
دیوانگی فریاد زد، دارم میام، دارم میام....
همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود!
بعدهم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسیداما از عشق خبری نبود.
دیوانگی دیگر خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد.
صدای ناله ای بلند شد .
عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.
شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود.
دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت:
حالا من چکار کنم؟ چگونه میتونم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یارمن باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند

هلن چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:12

هم تو خوب میگی هم اونا که نظر میدن دست همتون درد نکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد