محبت
نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود

 بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود

 بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود

بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود

 وسرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود

 




امیدداری
اگر میتوانی به غروب آفتاب نگاه کنی و لبخند بزنی

پس هنوز امیدداری

اگر می توانی زیبایی را در رنگ های یک گل کوچک پیدا کنی

پس هنوز امید داری

اگر قطرات باران که بر سقف خانه می چکند لالایی آرامبخشی را برای تو بگوید

پس هنوز امید داری

اگر منظره یک رنگین کمان هنوز هم باعث می شود که تو بایستی و با شگفتی

به آن خیره شوی...

                                      پس هنوز امیدداری


ای آنکه به جز تو هوای به سرم نیست      جز یاد عزیزت کسی در نظرم نیست

جز یاد عزیزت کسی همسفرم نیست       مرا یار دگر نیست

قدر تو و احساس تو رو کسی نفهمید                          دلت از همه رنجید

از عالم وآدم                همه جا رنگ ریا دید                  دلت از همه رنجید

ای وفادار ، نازنین یار            ای نشسته بر دلت خار

ای بریده از من وما                     از گذشته مانده تنها

عاشقم من ، عاشق تو                       ای تو تنها خوب دنیا

با تو دارم گفتنی ها ........

در خاموشی حضورم حرف مرا بفهم

در نظر بازی ما بی خبران حیرانند                   من چنینم که نمودم ، دگر ایشان دانند

عاقلان ، نقطه پرگار وجودند ولی                     عشق داند که در این دایره سرگردانند

 

همه عشق و احترام من نثار کسی که خود را درست بپذیرد ، همانگونه که هست.     

چنین آدمی شهامت دارد .شهامت دارد تا با همه فشارهای اجتماعی که می خواهد او

را شقه شقه کند ، خوب وبد !   با قدیس و معصیت کار !   به مقابله برخیزد.

او موجودی به واقع شجاع و با شجاعت و با شهامت است. او در برابر همه تاریخ بشر،

در برابر تاریخ اخلاق می ایستد و واقعیت خود را هر چه که هست ، به آسمانها اعلام

می دارد.





بگذار که با گریه خود شاد بمانم

آنم که چو ویران شوم آباد بمانم

در بال و پر خود زدم آتش که بسوزم

زآن پیش که در پنجه صیاد بمانم

من نام خود از دفتر ایام زدودم

چون نیستم آن قصه که در یاد بمانم

ناشادی ما گر سبب شادی غیر است

شادم که بمانم من و ناشاد بمانم

جز بر کرم دوست ، نیازی به کسم نیست

اینگونه شدم که بنده آزاده بمانم.



چقدر فاصله اینجاست بین ادم

ها چقدر عاطفه تنهاست بین ادم ها


کسی به خاطره پروانه ها نمیمیرد

تب غرور چه بالاست بین ادم ها
 
چـه ماجرای عـجیبی ست
این تپیدن

دل و اهل
عشقچه رسواست بین ادم ها
 
میان همه لبخندها غمی سرخ است
 
و غم به وسعت یلداست بین
ادم ها

به خاطره تو سرودم چراکه تنها تو دلت

به وسعت دریاست بین ادم ها



کاش وقتی چشمهایی ابریند به خود اییم

وسپس کاری کنیم
از نگاهه زرده گلدان هایمان
 
کاش با رغبت پرستاری کنیم
 
کاش مثل ابه چشمه سار گونه ی
نیلوفری را تر کنیم
 
ما هم روزی از اینجا میرویم کاش این رفتن رو باور کنیم

کاش رسمه دوستی را ساده تر مهربان
تر اسمانی تر کنیم
 
کاش در نقاشی دیدارمان شوق ها را ارغوانی تر کنیم




چی میشه بنویسم ادما رو دوست ندارم

خودمو. اونا رو.حتی شما رو


دوست ندارم یادته یک وقتا

جونم واسه عاشقی میرفت دیگه حتی فکره

اون لحظه ها رو دوست
ندارم

نه غریبه لطفی کرد.نه اشنا خیری رسوند هیچ

کدوم.غریبه و اشنا رو دوست ندارم
 
یه زمونی یه صدا
وجودمو تکون میداد

باورش سخته ولی اون صدا رو دوست ندارم

صحبته چشمای عاشقش یه عمری
منو کشت

ولی نه دیگه هرگز اون چشما
رو دوست ندارم

با خودم قرار گذاشتم سراغ دلم نرم

سراغ دلت بری خطاست.




باید ادم بشینه راست راستی زندگی کنه
 
ادمای عاشق و
مبتلا رو دوست ندارم خدا!

هرچی سره رام بودطعم خوشبختی نداشت
 
نمیشه اخه بگم خدا رو
دوست ندارم ولی
 
بنده هاتنساختن با دلم تک تکشون

این که جرمی نداره. بنده هاتو دوست ندارم

دو سه سالی بود به
عشقه رویاهام زنده بودم

دیگه حتی رسیدن تو رویا رو دوست ندارم

دلمو همه زدن.یا بد
میشن یا که بدن!
 
خودم هم بدم ولیکن بدا رو دوست ندارم

سلام اون کسی که تو دلم درخشید

من دیگه دوستت ندارم ببخشید

بهتره که نپرسی علتش رو


چونکه خودت ندادی فرصتش
رو

بهتره این نامه اخر باشه


فکر کنم این واسه ما بهتر باشه


من واسه اون
کسی که دوست ندارم

نمیتونم شاخه گل بیارم


بین تو و اون روزا کلی فرقه


تو
اسمونت پره رعد و برقه

از چشم من افتادی نازنینم


دوست ندارم دیگه تو رو
ببینم

شاخه نباتم که بشه واسطه


دل نمیدم دیگه به این رابطه


دیگه تموم شد
اون همه غم و رنج

وقته قرار و شوق ساعت پنج


برو پیشه هر کسی که دوست
داری

حق نداری اسم منم بیاری